۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

آمد اما...




آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

شعر از: ابوالحسن ورزی


۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

بیا ره توشه برداریم








بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
"کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟"
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
"کسی اینجاست ؟"
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟"
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم



۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

خبر کوتاه بود اعدامشان کردند




خبر کوتاه بود:
ـ «اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد . . .
و من با کوششی پُر درد، اشکم را نهان کردم.

ـ چرا اعدامشان کردند؟
می‌پرسد ز من با چشم اشک‌آلود،
چرا اعدامشان کردند؟

ـ عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی است:
دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کُند آنجا.
طلا: این کیمیای خونِ انسان‌ها
خدایی می‌کُند آنجا.
شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن‌آلوده‌ست.
در آنجا حق و انسان حرف‌های پوچ و بیهوده‌ست.
در آنجا رهزنی، آدم‌کُشی، خون‌‌ریزی آزادست،
و دست‌و پای آزادی‌ست در زنجیر . . .

عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند!

و هنگامی که یاران،
با سرود زندگی بر لب،
به‌سوی مرگ می‌رفتند،
امیدی آشنا می‌زد چو گُل در چشمشان لبخند.
به‌شوق زندگی آواز می‌خواندند.
و تا پایان به‌راه روشن خود باوفا ماندند.

عزیزم!
پاک کُن از چهره اشکت را، ز جا برخیز!
تو در من زنده‌ای، من در تو: ما هرگز نمی‌میریم.
من و تو با هزاران دگر،
این راه را دنبال می‌گیریم.
از آنِ ماست پیروزی.
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی.

عزیزم!
کار دنیا رو به آبادی‌ست.
و هر لاله که از خون شهیدان می‌دمد امروز،
نوید روز آزادی‌ست.

تهران، 30 خرداد 1332
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا



مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا
درس غم داد در این مدرسه استاد مرا

دل من پیر شد از بس که جفا دید و جفا
ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا

آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد
وآنچه بیزار از آن بود دلم داد مرا

غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ
دید و سنجید و پسندید و فرستاد مرا

در دلم ریخته بس بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید خدا داده غم آباد مرا

زندگی یک نفسم مایه شادی نشده است
آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا

ترسم از ضعف پریدن ز قفس نتوانم
گر که صیاد زمانی کند آزاد مرا

آرزوی چمنم کمکمک از خاطر رفت
بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا

یک دل و این همه آشوب و غم و درد عماد
کاشکی مادر ایام نمیزاد مرا

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

اول مهر، بهانه ای برای نکو داشت استاد شجریان



امروز سالروز تولد مردی از دیار خراسان است، دیار فردوسی و عطار و خیام، زادگاه اخوان و عماد.
70 سال پیش در چنین روزی یکی از فرزندان شهیر این مرز بوم در مشهد چشم به جهان گشود. فردی که شاید هیچگاه از یاد مردمان این سرزمین پاک نشود.
امروز هفتادمین سالگرد تولد استاد محمدرضا شجریان است. مردی که سکوت را شایسته مردمی که میان آنها میزیست ندانست.مردی که هم در زمستانش کنار مردم بود، زمانی که سلام را پاسخی نبود، و هم در زمانی که تفنگ ها را به سوی مردمش هدف گرفته بودند دم از آیین انسانی برآورد.
تا دیروز شاید وقتی صحبت از هنر و آواز و موسیقی میشد همه یک نام را پیشتاز می دانستند، صدای شجریان.
محفل های هنرمندان را گرمی بخش بود و هنر دوستان همواره به دنبال کار های جدید وی و نو آوریهایش در موسیقی سنتی ایرانی بودند.
صدایی که شاید هیچگاه درین سرزمین تکرار نشود.
اما امروز دیگر صحبت از شجریان منحصر به جلسات دوستانه اهالی موسیقی نیست،منحصر به هنردوستان و موسیقی دانان نیست، دیگر صدایش فقط در سالن های موسیقی طنین انداز نمی شود.
امروز شجریان نمادی از شرافت و شجاعت یک انسان آزادست، شجریان خطرها را پذیرفت و چشم بر جاه و مقام و ثروت بست اما حاضر نشد بر ظلم رقته بر مردمش سکوت کند. حاضر نشد چشمش را ببند تا نبیند چه بر مردمش می گذرد.
امروز تولد مردیست که هنرش هرچقدر هم بزرگ باشد، در قبال مردانگی و شرافتش کوچک شمرده میشود. شجریان تا دیروز برای مردمش فقط خواننده ای محبوب استادی تمام عیار بود، اما امروزه شجریان اسطوره ای تکرار نشدنی در آسمان هنر این سرزمین است که شرافتش نیز به بلندای صدایش اسطوره ایست، شجریان به جرگه تختی ها و پوریای ولی ها پیوست.
امرزو تولد یکی از اسطوره های ایران زمین است، سزاست نکوداشت و تکریم این اسطوره.
شجریان به ما آموخت هنوز هستند بزرگمردانی که از میان این مردم بپا می خیزند و در میان مردم رشد می کنند و هنگامی که به بلندای قله رسیدند ،مردمشان را فراموش نمی کنند.
هنرمند، زبان گویای مردم خویش است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

احکام دخول بر حیوانات در اسلام!

جامع عباسی/ باب نوزدهم

-- در این صورت بر او لازم است: اول ضامن قیمت آن حیوان است که به صاحبش دهد/ دوم حرام شدن گوشت آن حیوان و آنچه از او متولد میشود اگر گوشت او را خورند/ سوم کشتن و سوزانیدن آن حیوان اگر گوشت او را خورند. چهارم بیرون آوردن آن حیوان از آنجائی که دخول واقع شده به شهر دیگر اگر گوشت او را بخورند.
و آیا در اینکه قیمت آنرا به صاحبش میدهد یا خود متصرف میشود یا تصدق میکند ، میانه مجتهدین اختلاف است. و اگر آن حیوان با حیوانات دیگر مشتبه و مخلوط شده باشد، درین صورت جمیع آن حیوانات را دو قسم کنند و قرعه بزنند و اینکار را همچنان ادامه دهند تا آنکه یکی بماند، و او را بسوزانند.



آیت الله خمینی/ توضیح المسائل

اگر حیوانی را وطی کند یعنی با او نزدیکی نماید و منی از او بیرون آید غسل تنها کافی است. و اگر منی بیرون نیاید، چنانچه پیش از وطی وضو داشته باز هم غسل تنها کافی است، و اگر وضو نداشته احتیاط واجب آن است که غسل کند، وضوهم بگیرد.

-- مکروه است بول وغایط حیوانی که انسان آنرا وطی کرده یعنی با آن نزدیکی نموده است.

-- اگر کسی با اسب و قاطر و الاغ وطی کند یعنی نزدیکی نماید گوشت آنها حرام میشود، و باید آنها را از شهر بیرون ببرند و در جای دیگر بفروشند.

-- اگر با گاو و گوسفند و شتر نزدیکی کنند بول و سرگین آنها نجس میشوند و باید بدون آنکه تأخیر بیفتد آن حیوان را بکشند و بسوزانند.



جامع عباسی/ شیخ بهایی/ باب نوزدهم

اگر سگی به گوسفندی بجهد و بچه از ایشان حاصل شود٬‌ پس اگر آن بچه به سگ شبیه باشد نجس است. و اگر به گوسفند شبیه است یا به هیچ حیوانی شبیه نیست طاهر است. اما اگر سگی به خوکی بجهد و بچه ای حاصل شود که به هیچکدام شبیه نباشد٬ در نجس بودن آن میان مجتهدین خلاف است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

انصاف بده کدام یک انسانیم؟

تو بلاد کفر برای سنگسار یک زن مسلمان تظاهرات و کمپین برگذار میشه تا جون یک نفر انسان رو نجات بدن که هم کیش و آینشون که نیست هیچ، از یک دین افراطی پیروی می کنه، ولی تو بلاد مسلمین واسه اینکه یک نفری خواسته یک کتابی رو آتیش بزنه و این کار رو نکرده، ملت از خونه هاشون میریزن بیرون و تظاهرات می کنن و شعار مرگ و نفرین سر میدن، و جالبتر از همه اینکه چند نفر هم کشته میشن!

آخرش هم ما میریم بهشت و اونها تو جهنم میسوزن