۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

آموزش عبور از فیلتر

آموزش عبور از فیلتر رو مخوام در این پست بذارم، این اولین پست علمی وبلاگمه!!!
این روش رو بهش HTTP Tunnel می گن، از SSL پشتیبانی می کنه و اصلا سرعت اینترنت رو پایین نمیاره، هر سرویسی رو هم که از اینترنت حذف کنن باز هم شما می تونین ازش استفاده کنین. برای فیس بوک و دنباله و بالاترین هم بسیار عالیه.
مکانیزم این آنتی فیلتر به این صورته که شما با آپلود کردن چند تا فایل روی یک سرور خارج از ایران و اجرای این نرم افزار روی سیستم خودتون یک تونل ارتباطی بین خودتون و اون سرور ایجاد می کنین و از اینترنت اون استفاده می کنین. این روش بسیار کارآمده و تحت هیچ شرایطی مخابرات نمی تونه جلوشو بگیره، در بدتیرن حالت شما باید سرور رو عوض کنین.
این آنتی فیلتر هندی اسمش India Webproxy که می تونین از اینجا دانلودش کنین
واسه اجرا کردنش هم به JAVA RUN TIME دارین که اونم میشه از اینجا دانلود کرد.
بعد از نصب جاوا و unzip کردن India webproxy باید محتویات فولدر PHP (Server module) را روی یک سرور که از php پشتیبانی کنه آپلود کنین.
اگر خودیتون هم هاست دارین ازش استفاده نکنین، هاست های رایگان مناسب ترن.
چند تا از سایت ها رو که این امکان رو دارن و رایگان هم هستن معرفی می کنم:
www.exofire.net
www.x10hosting.com
www.free-web-host.me

بعد از آپلود فایل ها تنظیمات رو مطابق راهنمای india webproxy بر روی مرورگر و setup نرم افزار انجام بدین، بعد از انجام تنظیمات رو start کلیک کنین و از اینترنت بدون فیلتر لذت ببرین.
نکته: هر دفعه خواستین از این نرم افزار استفاده کنین حتما باید یک بار setting را باز کنید و روی save کلیک کنید و بعد از آن روی start کلیک کنید(این یکی واقعا سخت بود فهمیدنش برام).
اگر کسی سوالی داشت تو نظرات بپرسه.

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

ایمان محکم

برادر و خواهری که شاید من و هم کیشان من را ننگ می دانید، چرا که با شما موافق نیستیم، چرا که خدای دیگری غیر از محبوب شما را می پرستیم،چرا که معبودمان آزادیست و به جرم عدم همراهی با شما مرگ را استحقاق ما می دانید، با شما هستم. بخوان و بیاندیش،
شما امروز راهپیمایی برگزار کردید تا از عقیده تان دفاع کنید، مرگ بر موسوی گفتید و او را گوساله خطاب کردید، او آسیبی به شما نرسانده، او از جوانان شما نکشته، او دستور قتل و لشگر کشی نداده،اما با او و طرفدارانش اینگونه دشمنید.
در برابرتان دوربین های صدا و سیما تمامی بی حرمتی های شما را با افتخار پخش می کند، اما ما متفاوتان با شما، کشته دادیم، کتک خوردیم به خاطر مرگ بر دیکتاتور گفتنمان،به خاطر آزادی خواهیمان، به خاطر ابراز عقیده مان، عقیده شما برایتان نان و کار است و تنها دست آورد عقیده ی ما گذشتن از زندگی و عزیزانمان، با تو از ساندیس پذیرایی کردند و با ما از باتوم و لگد، تو را با اتوبوس آوردند و ما را با همان اتوبوس به اوین و کهریزک بردند، تو ترفیع گرفتی و به ما تجاوز شد، تو مادرترا شاد کردی و من مادرم به سوگ نشست، تو فرزندت شاد گشت و فرزند من یتیم شد، برای تو خیابان را می بندند تا آسوده بیایی و برای من خیابان را میبندند تا فرار نکنم،بر سر تو گلاب می پاشند و مرا به گاز فلفل و اشک آور مهمان می کنند، تو صبح که می روی ،عصر با افتخار از پیروزی بر ما باز می گردی و من صبح که می روم بازگشتم نامعلوم است، تو برای نان می روی و من برای ایمانم، من برای عقیده ام ایستاده ام، "ایستادن و به هر بادی بر باد نرفتن دین منست" .
حال به هر ایمان و اعتقادی که داری بیاندیش، کدام ایمان محکم تر است؟

خواب مستی

ایرانی به سر کن خواب مستی بر هم زن بساط خودپرستی
که چشم جهانی سوی تو باشد چه از پا نشستی
در این شب سپیده نادمیده تیغ شب به خونش در کشیده
امید چه داری از این شب که در خون کشیده سپیده
تیغ برکش آذرفشان نغمهها را تندری کن
در دل شب رخ برفروز کار مهر خاوری کن
از درون سیاهی برون تاز پرچم روشنایی برافراز
تا جهانی از تباهی وارهانی دیو شب را تیر بر دل برنشانی
با خواری در روزگار ننگ باشد زندگانی
با خواری در روزگار ننگ باشد زندگانی
مرگ به تا چنین زنده مانی
با خواری در روزگار ننگ باشد زندگانی
مرگ به تا چنین زنده مانی
ای مبارز ای مجاهد ای برادر دل یکی کن ره یکی کن باره دیگر
راه بگشا سوی شهر روشنیها روزگار تیرگیها بر سر آور

قاصدک

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

چرا از مرگ می ترسید

چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید

مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید

مرگ در هر حالتی تلخ است

مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوستتر دارم که چون از ره در اید مرگ
درشبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ مردان مرگ در میدان

با تپیدن های طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک آرزو مردانه مردن
وندر امید بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن
آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد ...هم رونق زمان شما نیز بگذرد//باد خزان نکبت ایّام ناگهان... بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد// آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام...بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد//ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز ...این تیزی سِنان شما نیز بگذرد// چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد... بیداد ظالمان شما نیز بگذرد//در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت... این عوعو ِ سگان ِ شما نیز بگذرد // آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست ...گَرد سُم خران شما نیز بگذرد // ای مُفتَخَر به طالع مَسعود خویشتن ...تاثیر اختران شما نیز بگذرد //این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید ...نوبت ز ناکسان ِ شما نیز بگذرد //بر تیر جَورتان ز تحمّل سپر کنیم... تا سختی کمان شما نیز بگذرد
((سروده ای سهمگین از سیف فرغانی))

برخیز شتربانا بر بند کجاوه

برخیـز شتـربانا، بربنـد كجـاوه
كز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ كاوه
از شاخ شجر برخاست آوای چكاوه
وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه
بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه
در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه

وز سینهام آتشكدهء پارس نمـودار


ماییـم كه از پادشهان باج گرفتیـم
زان پس كه از ایشان كمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گُهَر و عاج گرفتیم
اموال و ذخـایرشـان تـاراج گرفتیم
وز پیكرشـان دیبَـه و دیباج گرفتیم
ماییـم كـه از دریـا امـواج گرفتیم

و اندیشه نكردیم ز طوفان و ز تَیـار

در چین و خُتَن وِلوِله از هیبتِ ما بود
در مصر و عَدَن غلغله از شوكت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود
غَرناطـه و اِشبیـلیـه در طاعت ما بود
صقلیه نـهان در كنف رایتِ ما بود
فرمـانِ همـایونِ قضـا آیـتِ ما بود

جاری به زمین و فلك و ثابت و سیار

خاك عـرب از مشرقِ اقصی گذراندیم
وز ناحیـهء غـرب بـه اِفریقیه راندیم
دریای شـمالی را بر شـرق نشاندیم
وز بحر جنـوبی به فلك گرد فشاندیم
هند از كف هندو، ختن از ترك ستاندیم
ماییـم كه از خـاك بر افلاك رساندیم

نام هنر و رسـم ِكَـرَم را به سزاوار

امروز گرفتار غـم و محنـت و رنجیم
در داو فَـرَه باختـه انـدر شش و پنجیم
با ناله و افسـوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شكنجیم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجیم
ماییـم كه در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغـدیم به ویرانه، هزاریم به گلـزار

ماهت به محاق اندر و شاهت به غری شد
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انـده ز سفـر آمد و شادی سفری شد
دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد
وان اهرمـن شـوم به خرگاه پـری شد
پیـراهن نسرین، تن گلبرگ تری شد

آلوده به خون دل و چاك از ستم خـار

مرغان بسـاتیـن را منقـار بریدند
اوراق ریاحیـن را طومـار دریدند
گاوان شكمخـواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیـار دویدند
تا عاقبت او را سـوی بازار كشیدند
یاران بفروختندش و اغیـار خریدند

آوخ ز فروشنـده، دریغـا ز خـریدار

افسوس كه این مزرعـه را آب گرفته
دهقـان مصیبتزده را خـواب گرفته
خـون دل ما رنگ مِـیِ ناب گرفته
وز سـوزشِ تب، پیكرمان تاب گرفته
رخسـار هنر گونهء مهتـاب گرفته
چشـمان خِرَد پـرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بیمایه و صحت شده بیمار

ابری شـده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شـرر، تیره نموده است هوا را
آتـش زده سكان زمیـن را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاك گیا را
ای واسطه رحمـت حق بهر خـدا را
زین خـاك بگـردان رهِ طـوفان بلا را

بشكاف ز هم سینه این ابر شرر بار

ادیبالممالک فراهانی

این تیر بی رحم از کجا آمد؟

چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز

بدینسان ناگهان محروم و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمری محزون و خوش خوان نیز

چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد

نمی خواهم ، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر

بسی پیغامها، سوگندها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار

تو را هم با تو سوگند، آی

مکن ، مپسند این ، مگذار

مبادا راست باشد این خبر زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا ، خداوندا

به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین تنها تو میدانی چه باید کرد

نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست

تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده ماندست او

و ببینم باز هست و باز خندان است خوش ، بر روی دشمن هم

و ببینم باز

گشوده در بروی دوست

نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او ...

الا با هرچه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نباتست از تو

سپهر و آن همه اختر

زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا

جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو

سلام دردمندی هست

و سوگندی و زنهاری

الا با هرچه هست کائنات از تو

به تو سوگند

دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن

و باور می کنم بی شک همه پیغمبرانت را

مبادا راست باشد این خبر، زنهار

مکن ، مپسند این ، مگذار

ببین آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد

پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست

همین یکبار می خواهد

ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا به حق هرچه مردانند

ببین یک مرد می گرید

چه سود اما دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان

نهان شد ، رفت

از این نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند

آن آزاده ، آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک

و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر
بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک

زمستان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
مهدی اخوان ثالث

داستان تاريخي اعدام بابک خرمدين

روز قبل از اعدام،خليفه با بزرگان دربارش مشورت كرد كه چگونه بابك را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وي را ببينند.

بنا بر نظر يكي از درباريان قرار برآن شد كه وي را سوار بر پيلي كرده در شهر بگردانند.

پيل را با حنا رنگ كردند و نقش و نگار برآن زدند؛ و بابك را در رختي زنانه و بسيارزننده و تحقيركننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند.

پس ازآن مراسم اعدام بابك با سروصداي بسيار زياد با حضور شخص خليفه برفراز سكوي مخصوصي كه براي اين كار دربيرون شهر تهيه شده بود، برگزار شد.

براي آنكه همهي مردم بشنوند كه اكنون دژخيم به بابك نزديك ميشود و دقايقي ديگر بابك اعدام خواهد شد، چندين جارچي در اطراف و اكناف با صداي بلند بانگ ميزدند نَوَد نَوَد اين اسمِ دژخيم بود و همه اورا ميشناختند .
ابن الجوزي مينويسد كه وقتي بابك را براي اعدام بردند خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه طاقتت دربرابر مرگ چند است!

بابك گفت: خواهيد ديد.

چون يك دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد صورتش را رنگين كرد. خليفه ازاوپرسيد: چرا چنين كردي؟ بابك گفت: وقتي دستهايم را قطع كنند خونهاي بدنم خارج ميشود و چهرهام زرد ميشود، و تو خواهي پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است.. چهرهام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود .

به اين ترتيب دستها و پاهاي بابك را بريدند . چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرد... پس از ساعاتي كه اين حالت بربابك گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا كند.
پس ازآن چوبهي داري در ميدان شهر سامرا افراشتند و لاشهي بابك را بردار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد .


آخرين گفتار بابک ( به نوشته کتاب حماسه بابک اثر نادعلي همداني )
چنين بوده است :
تو اي معتصم خيال مکن که با کشتن من فرياد استقلال طلبي ايرانيان را خاموش خواهي کرد من لرزه اي بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دير يا زود آن را سرنگون خواهد نمود ..

تو اکنون که مرا تکه تکه ميکني هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ايران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالي شما پاسداران جهل و ستم را از ميان بر خواهد داشت !

اين را بدان که ايراني هرگز زير بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بيگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسي به جوانان ايران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد .

من مردانگي و درس مبارزه را به جوانان ايران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشيرش را براي بريدن دست و پاهاي من تيز ميکند صدها ايراني با خون بجوش آمده آماده طغيان هستند مازيار هنوز مبارزه ميکند و صدها بابک و مازيار ديگر آماده اند تا مردانه برخيزند و ميهن گرامي را از دست متجاوزان و يوغ اعراب بدوي و مردم فريب برهانند .

اما تو اي افشين . . . در انتظار
و بدينسان نخست دست چپ بابک بريده شد و سپس دست راست او و بعد پاهايش و در نهايت دو خنجر در ميان دنده هايش فرو رفت و آخرين سخني که بابک با فريادي بلند بر زبان آورد اين بود :
" پاينده ايران "

روز اعدام بابک خرمدين و تکه تکه کردن بدنش در تاريخ 2 صفر سال 223 هجري قمري انجام گرفت که مسعودي در کتاب مشهور مروج الذهب اين تاريخ را براي ايرانيان بسيار مهم دانسته است اعدام بابك چنان واقعهي مهمي تلقي شد كه محل اعدامش تا چند قرن ديگر بنام خشبهي بابك يعني چوبهي دار بابك در شهرِ سامرا كه در زمان اعدام بابك پايتخت دولت عباسي بود شهرت همگاني داشت و يكي از نقاط مهم و ديدني شهر تلقي ميشد

برادر بابك يعني آذين را نيز خليفه به بغداد فرستاد و به نايبش در بغداد دستور نوشت كه اورا مثل بابك اعدام كند.

طبري مينويسد كه وقتي دژخيمْ دستها و پاهاي برادر بابك را ميبُريد، او نه واكنشي از خودش بروز ميداد و نه فريادي برميآورد. جسد اين مرد را نيز در بغداد بردار كردند.
(تاريخ ايران-دکتر خنجي)

معتصم خليفه عباسي، چنانکه نظام الملک در سياست نامه خود مي نويسد به شکرانه آنکه سه سردار مبارز ايراني، بابک ، مازيار وافشين رو که هر سه آنها به حيله اسير شده بودند به دار آويخته بود،مجلس ضيافتي ترتيب داده بود که در طول آن 3 بار پياپي مجلس را ترک گفت و هربار ساعتي بعد برمي گشت.

در بار سوم در پاسخ حاضران که جوياي علت اين غيبت ها شده بودند فاش کرد که در هر بار به يکي از دختران پدر کشته اين سه سردار تجاوز كرده است، و حاضران با او از اين بابت به نماز ايستادند و خداوند را شکر گفتند. (تولدي ديگر-شجاع الدين شفا).

امشب همه غمهای عالم را خبر کن

امشب همه غمهای عالم را خبر کن
بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن
ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین
در پرده های اشک پنهان، کرده بالین
ای میهن، ای داد
از آشیانت بوی خون می آورد باد
بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است
آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟
ای میهن، ای غم
چنگ هزار آوای بارانهای ماتم
در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق؟
مرغی که میخواند
مرغی که میخواست
پرواز باشد …
ای میهن! ای پیر
بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر
خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
ای میهن! در اینجا سینهی من چون تو زخمی است
در اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد
دمادم...

شرم تان باد

شرم تان باد ای خداوندان قدرت بس كنيد بس كنيد از اينهمه ظلم و قساوت بس كنيد ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اينكه مي باريد بر دلهای مردم سرب داغ موج خون است ايم كه مي رانيد بر آن
كشتی خودكامگی موج خون گر نه كوريد و نه كر
گر مسلسل هاتان يك لحظه ساكت مي شوند بشنويد و بنگريد بشنويد اين وای مادرهای جان ‌آزرده است
كاندرين شبهای وحشت سوگواری مي كنند بشنويد اين بانگ فرزندان مادر مردهاست
كز ستم های شما هر گوشه زاری مي كنند
بنگريد اين كشتزاران را كه مزدوران تان روز و شب با خون مردم آبياری مي كنند بنگريد اين خلق
عالم را كه دندان بر جگر بيدادتان را بردباری ميكنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست گر چه مي دانم آنچه بيداری ندارد خواب
مرگ بي گنا

اشکی در گذرگاه تاريخ

اشکی در گذرگاه تاريخ

از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
- صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي -
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود

بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبيها تهي است
صحبت از آزادگي، پاكي، مروت، ابلهي است

من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در زنجير
حتي قاتلي بر دار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زهرم در پياله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟

صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي، جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نميدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان ميكنند

صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است...

هيچ حيواني به حيواني نميدارد روا آنچه اين نامردمان با جان انسان ميكنند

هيچ حيواني به حيواني نميدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان ميكنند

هنگامی که نوجوان بودم در محرم به مجلس روضه خوانی می رفتم، آنجا دلم بر مظلومیت حسین می سوخت، حد اقل بر حسینی که برای ما ساخته اند، به واقعیت ماجرا کاری ندارم، اما حتی اگر بر شنیده ها هم فرض کنیم که حسین مظلوم بود و انسان با کمالاتی در عصر خود به شمار می رفت، اما از او با کمالات بیشتر و مظلوم تر هم هست، مانند مردم بینوایی که خود نیازمند ترحمند اما بر کسی دیگر اشک می ریزند، یا از اساطیر مانند محمد خوارزمشاه و بابک خرمدین، که شاید از زوایایی دیدگاه آنها منطقی تر و معقول تر به نظر آید. اما تعصب بر فرقه ای خاص و پافشاری بر آن تنها بر شک شبهه به اصل آن می افزاید، "در عاشورا عده ای بی حرمتی کردند" این جمله بارها و بارها از صدا و سیمای ایران پخش شد. کدام حرمت؟ کدام گستاخی؟ صدا و سیمای ایران چنان بر این موضوع اصرار دارد که گویی کشته شده گان در مقابل این حرمت شکنی به حساب نمی آیند، ای کاش حرمت ها می شکست، ای کاش تقدس از بین می رفت، اما خونی بر خیابان ها نبود، حرمت همان حسین بر مظلومیتش است و حرمتی که شما بر خود می دانید بر قدرت، همان یزیدی که من از رسانه ی همین کشور با او آشنا شدم، به اسرا تجاوز نکرد، شکنجه نداشت، حال کدام حرمت شکنیست؟ تجاوز یا اعتراض؟ من به تجاوز اعتراض دارم ، اگر اعتراض در هر روزی که می خواهد باشد اسمش بی حرمتیست، پس هر روزی را می توان برای دوری از اعتراض تقدس نمود. وای بر شما، کاری کردید که در تمدن ایران بی سابقه بود، از جانی و متجاوز حمایت کردید، و بر حق مظلوم سکوت، کور شدید تا نبینید، کر شدید تا نشنوید، اما حتی اگر واقعا هم بر مظلومی ظلم نکردید باز هم شریک همان ظالمید، در میدان حق و باطل اگر با حق نباشی، در جبهه ی باطلی.

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

مسیر را اشتباه آمده اید، اینجا ایران است.

امروز معنی کلمه ی نفرت را با تمام وجود حس کردم،این که تنفر یعنی چه، منفور کیست، ظلم چیست، امروز هنگامی که دفتر برادر کوچکم را ورق می زدم برای برگی سفید که کارهای روزانه ام را برآن بنویسم نا گهان صفحه ی شعری مرا مجذوب ساخت، برادر 12 ساله من که تا امروز او را بازیگوش قلمداد می کردم شعری در وصف این روز ها نوشته بود، اما او ماهواره نمی دید، با اینترنت سر و کار نداشت، او فقط از صدا و سیمای جمهوری اسلامی آموخته بود، او صحنه های شعار های طرفداران انقلاب را شنیده بود، او حتی یک راه پیمایی هم ندیده ، اما فکرش رشد کرده،ظلم را می فهمد،دروغ را می فهمد،ظالم را می شناسد،بوی خون را می شنود، فکر تمام کودکان ما رشد کرده، آقایان مسئول، آقای رهبر، نفرت از ظلم اجتناب ناپذیر است، خود را به بهای حکومت به الاهه ی ظلم فروختید، اما تاریخ به یاد دارد، اگر حتی نسل ما را بسوزانید،همه را از سر راه بردارید، باز هم برادران و فرزندان ما تن به ظلم نمی دهند، مسیر را اشتباه آمده اید، اینجا ایران است.