۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

برخیز شتربانا بر بند کجاوه

برخیـز شتـربانا، بربنـد كجـاوه
كز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ كاوه
از شاخ شجر برخاست آوای چكاوه
وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه
بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه
در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه

وز سینهام آتشكدهء پارس نمـودار


ماییـم كه از پادشهان باج گرفتیـم
زان پس كه از ایشان كمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گُهَر و عاج گرفتیم
اموال و ذخـایرشـان تـاراج گرفتیم
وز پیكرشـان دیبَـه و دیباج گرفتیم
ماییـم كـه از دریـا امـواج گرفتیم

و اندیشه نكردیم ز طوفان و ز تَیـار

در چین و خُتَن وِلوِله از هیبتِ ما بود
در مصر و عَدَن غلغله از شوكت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود
غَرناطـه و اِشبیـلیـه در طاعت ما بود
صقلیه نـهان در كنف رایتِ ما بود
فرمـانِ همـایونِ قضـا آیـتِ ما بود

جاری به زمین و فلك و ثابت و سیار

خاك عـرب از مشرقِ اقصی گذراندیم
وز ناحیـهء غـرب بـه اِفریقیه راندیم
دریای شـمالی را بر شـرق نشاندیم
وز بحر جنـوبی به فلك گرد فشاندیم
هند از كف هندو، ختن از ترك ستاندیم
ماییـم كه از خـاك بر افلاك رساندیم

نام هنر و رسـم ِكَـرَم را به سزاوار

امروز گرفتار غـم و محنـت و رنجیم
در داو فَـرَه باختـه انـدر شش و پنجیم
با ناله و افسـوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شكنجیم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجیم
ماییـم كه در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغـدیم به ویرانه، هزاریم به گلـزار

ماهت به محاق اندر و شاهت به غری شد
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انـده ز سفـر آمد و شادی سفری شد
دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد
وان اهرمـن شـوم به خرگاه پـری شد
پیـراهن نسرین، تن گلبرگ تری شد

آلوده به خون دل و چاك از ستم خـار

مرغان بسـاتیـن را منقـار بریدند
اوراق ریاحیـن را طومـار دریدند
گاوان شكمخـواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیـار دویدند
تا عاقبت او را سـوی بازار كشیدند
یاران بفروختندش و اغیـار خریدند

آوخ ز فروشنـده، دریغـا ز خـریدار

افسوس كه این مزرعـه را آب گرفته
دهقـان مصیبتزده را خـواب گرفته
خـون دل ما رنگ مِـیِ ناب گرفته
وز سـوزشِ تب، پیكرمان تاب گرفته
رخسـار هنر گونهء مهتـاب گرفته
چشـمان خِرَد پـرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بیمایه و صحت شده بیمار

ابری شـده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شـرر، تیره نموده است هوا را
آتـش زده سكان زمیـن را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاك گیا را
ای واسطه رحمـت حق بهر خـدا را
زین خـاك بگـردان رهِ طـوفان بلا را

بشكاف ز هم سینه این ابر شرر بار

ادیبالممالک فراهانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر